عکسی برای حجله شهادت

بهمن ماه مصادف است با سالگرد عملیات والفجر 8 و سالگرد شهادت شهید نعمت الله خانی یکی از اعضای شهید کانون فرهنگی هنری امام زمان (عج). به همین مناسبت گوشه ای از خاطرات این شهید بزرگوار را که در کتاب بچه های کنار گلزار آمده است با هم مرور می کنیم .

بهمن ماه مصادف است با سالگرد عملیات والفجر 8 و سالگرد شهادت شهید نعمت الله خانی یکی از اعضای شهید کانون فرهنگی هنری امام زمان (عج). به همین مناسبت گوشه ای از خاطرات این شهید بزرگوار را که در کتاب بچه های کنار گلزار آمده است با هم مرور می کنیم .

متن خبر

زندگی نامه پدرش به شکرانه این نعمت الهی او را نعمت الله نامید. نعمت الله متولد سال 1347 است و وقتی راهپیمایی های ضد رژیم پهلوی شروع می-شود با این که سنّ کمی دارد در راهپیمایی¬ها شرکت می کند از طرفی هم در خانه کمک حال مادر است و در کارهای کشاورزی به کمک پدر می¬رود. کسی نمیتواند این پرسش را به آسانی پاسخ دهد که نعمت¬الله چه چیزی فهمیده بود که در سیزده سالگی تصمیم میگیرد به جبهه برود و وقتی او را نپذیرفتند میرود دوره آموزش مقاومت بسیج را می¬گذراند و سال 1361 با پافشاری سه ماه به سیستان و بلوچستان (منطقه چابهار) اعزام میشود؟! نعمت الله در اعزام بعدی به مریوان (عملیات والفجر 4) میرود و سال بعد با حضوری هفت ماهه در جبهه-ها برای خودش مردی میشود. حضور در جبهه او را از مسائل و مشکلات فرهنگی مردم و محله غافل نکرده بود. به همراه دوستانش در محله درکتابخانه امام زمان(عج) و پایگاه شهدا شبانه روزی فعالیت می¬کردند تا اینکه بار دیگر عازم جبهه میشوند.  در عملیات والفجر هشت نعمت¬الله طبق آموزش هایی که دیده، به عنوان بی سیم چی در صف رزمندگان قرار میگیرد.... و نمیدانم دشمن تا چه حد از حضور شیرمردانی مثل نعمت¬الله هراس داشت که ناجوانمردانه سینه¬اش را هدف تیر قرار داد؟ دشمن بی¬گمان خبر نداشت که شهادت هنر مردان خداست و نعمت الله افتخار می کرد مرد خدا باشد.    خاطرات یک شب با دوستانش خانه¬ی ما بودند. گویا تصمیم داشتند تا صبح کارهای فرهنگی برای محله انجام دهند. برای اینکه ما نگران نشویم دوسه تا بالشت را خوابانده بودند و روی آن ها، پتو انداخته بودند! صبح رفتم نگاه کردم، خیال کردم هنوز خوابند. بعد از یک ساعت آمدم دیدم هنوز خوابند. نگران شدم رفتم پتو را برداشتم دیدم بالشت¬ها را به جای خودشان گذاشته اند و خودشان رفته اند مسجد برای انجام کارهای فرهنگی. به نقل از مادر شهید **************** من در ادوات لشگر بودم و حدود 300 متری با بچه¬های گردان امام محمد باقر (ع) فاصله داشتم. در یکی از صبحهای جمعه گفتم سری به بچه¬ها بزنم. ساعت 8 صبح رسیدم گردان. نعمت¬الله را دیدم که تسبیح به دست داشت صلوات می¬فرستاد. حالات معنوی خاصی داشت. نماز جماعت و ذکر صلوات و روزهاش ترک نمی¬شد . نماز شب هم می¬خواند. گاهی ضبط صوتش ر ا می¬برد توی سنگر و پای روضه ها بسیار گریه میکرد.   به نقل از آقای جواد سربند- دوست و همرزم شهید  **************** هر چه اصرار می کردیم برو مرخصی می¬گفت: تا من کار مفیدی توی جبهه انجام ندهم مرخصی نمیروم.  گریه می کرد و به شهر برنمی گشت. آخرین نفری که به اصرار مرخصی را قبول می¬کرد نعمت الله بود.  به نقل از برادر شهید  **************** صبح زود دشمن حمله کرد. فرمانده گروهان آقای جاویدنیا به بچه¬ها گفت: باید قسمتی از بریدگی را بپوشانیم تا دشمن نفوذ نکند. نعمت¬الله کمک بیسیم¬چی بود. در میان آتش سنگین دشمن دو نفربر قصدداشتند خاکریز را بشکافند و به بچه های ما نزدیک شوند. نعمت¬الله بلند شد تا کالیبر را با اسلحه کلاش بزند که سینه و دست¬هایش تیر خورد و خونریزی زیادی کرد. چون آمبولانس در دسترس نبود نعمت¬الله و دیگر مجروحان را با جیپ 106 به گردان آبی کوثر در ساحل اروند رساندند. بعد با قایق¬ منتقل¬شان کردند بیمارستان صحرایی و پانسمان¬های ابتدایی را انجام دادند ولی نعمت الله در راه انتقال به بیمارستان اهواز داخل هلی¬کوپتر به شهادت رسید. به نقل از برادر شهید  **************** نعمت¬الله نزدیک سه سال جبهه بود. هر بار تا پای اتوبوس همراهش می رفتم. به جز بار آخر که هنوز هم حسرتش به دلم مانده است. وقتی جنازه¬اش را آوردند رفتم دیدن فرزندم. دست و کتف و سینه ی نعمت الله را پانسمان کرده بوند. به سینه¬اش یک چفیه بسته بودند. خون از سر و صورتش جاری بود.  یاد عکس هایی افتادم که بار آخر گرفته بود. دو عکس آورد خانه و به من نشان داد.  پرسید: مادر! این عکس ها قشنگ است؟  گفتم: البته که قشنگ است پسرم! دوباره پرسید: دوستانم گفته اند یکی از عکس هایت، برای دامادی ات مناسب است و دیگری برای حجله ی شهادت. نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم: این حرف ها را نزن پسرجان! انشاءالله به زودی دامادیت را ببینم  خندید و رفت... به نقل از مادر شهید  **************** خواب دیدم در حیاط ایستاده بودم. ناگهان نعمت¬الله آمد و گفت مادر من تا پنجشنبه وقت دارم.  چند روز بعد همرزمانش از جبهه برگشتند جز نعمت¬الله. رفتم خانه ابوالفضل رحمتی از مادرش پرسیدم: پسر شما از جبهه برگشته؟ گفت: بله.  از یکی دیگر از همرزمانش سراغش را گرفتم. جواب داد: شما قالی که می¬فروشی، آنرا پس می¬گیری؟! گفتم: نه! آمدم خانه. پسرم بی¬قرار بود ولی چیزی نمی¬گفت. روز بعد همه همسایه ها از من در مورد نعمت¬الله می¬پرسیدند. بی¬طاقت شده بودم نمی-توانستم بیشتر از این جواب سوال¬های مردم را بدهم برگشتم خانه. برادرم خبر شهادت نعمت¬الله را به من داد.  گفتم: فقط بگویید جنازه¬ی پسرم را می¬آورند یا مفقود شده؟  همه گریه ¬کردند.  گفتم: گریه نکنید! باید برای مراسم آماده شوید.. آبروداری کنید.  عصر روز جمعه جنازه¬ی نعمت الله را برایمان آوردند. به نقل از مادر شهید  ****************  

برچسب‌ها

تاریخ آخرین تغییر
پنجشنبه, اردیبهشت 2, 1400 - 21:13
کد خبر: 7584

https://tavoosebehesht.ir/node/7584

افزودن دیدگاه جدید