سردار خيبر

16 اسفندماه مصادف است با سالرزو شهادت سردار رشيد سپاه اسلام شهيد  حسين ملكيان معاون گردان موسی­ بن­ جعفر(ع) به همين مناسبت بخش هايي از خاطرات اين شهيد بزرگوار را در كتاب "بچه هاي كنار گلزار " باهم مروز مي كنيم . 

16 اسفندماه مصادف است با سالرزو شهادت سردار رشيد سپاه اسلام شهيد  حسين ملكيان معاون گردان موسی­ بن­ جعفر(ع) به همين مناسبت بخش هايي از خاطرات اين شهيد بزرگوار را در كتاب "بچه هاي كنار گلزار " باهم مروز مي كنيم . 

متن خبر

زندگی­نامه حسین متولد تیرماه 1342 است. فعالیت­های انقلابی حسین در دوره دبیرستان نشانگر درک و آگاهی عمیق او از مسایل اصلی کشور است. او از جمله كسانى بود كه در پخش اعلامیه و برپاكردن تظاهرات در داخل دبيرستان تلاش زیادی می­کرد وچند مرتبه مدرسه به خاطر این کار حسین تعطیل شد. حسین در بهمن 1359 در منطقه جنگی مریوان حضور می­یابد و با وجود این که در این مأموریت به سختی مجروح می­شود به شهر برنمی­گردد و در حالی عازم عملیات بیت­ المقدس می­شود که تکیه­گاه زندگی یعنی پدر را از دست داده و با این وجود مردانه در عملیات رمضان، محرم و والفجر چهار به عنوان معاون گروهان شرکتی فعال داشته و در هر عملیات مجروح شده هنوز بهبودی کامل پیدا نکرده باز راهی جبهه ­ها می­شود. حسین هنوز آثار مجروحیت ­های پیشین را در بدن دارد که به عنوان معاون گردان موسي بن  جعفر(ع) در جزیره مجنون حضور می­یابد و در یکی از بی­سابقه ­ترین پاتک­های دشمن در 16 اسفند 62 به افتخار شهادت نائل می­شود.   خاطرات شاگرد اول رشته ریاضی بود ولی وقتی به او می­گفتند: برو دنبال درست، می­گفت: هروقت شاه از مملکتمان برود من هم می­روم دنبال درسم! بدون اینکه هیچ ترس و واهمه­ای از کسی داشته باشد، نوارهای سخنرانی امام را پخش می­کرد. به نقل از خواهر شهید **************** بچه ها دور حسین جمع شده بودند. گفتند: درس و مدرسه­ات ناتمام مانده، نمرات شما هم بالاست. این بار که از جبهه برگشتی بمان و درست را ادامه بده!  دست آخر حسین حرف­های بچه ­ها را که شنید در کمال خونسردی جواب داد: اینطوری که من بررسی کرده ­ام بهشت رفتن دیپلم نمی­خواهد. آنها که دیپلم نداشته باشند هم می­توانند به بهشت بروند. به نقل از آقای رحمت­الله غلامرضازاده- دوست شهید **************** اوایل رفته بودند مریوان. به دوستان نزدیکش گفته بود: جایی هستیم که سر پاسدارها را با تیغ می­برند! چندین مرتبه زخمی شده بود. همرزمانش می­گفتند: حسین ضد گلوله است. دستش به شدت مجروح شده بود. آمد مرخصی ولی چند روز بعد، از منطقه تماس گرفتند و او را خواستند. گفتیم: مجروحیت حسین زیاد است صلاح نیست برگردد جبهه، هنوز نمی­تواند از دستش استفاده کند. گفتند: ما با هوش و ذکاوت حسین کار داریم. حسین هم از خداخواسته خیلی زود ساکش را برداشت و راهی شد. به نقل از خواهر شهید **************** وقتی حسین از عملیات والفجر 4 برگشت برایش اسفند دود کردیم. خیلی ناراحت شد و گفت: توی جبهه بچه ­ها را مثل برگ برگ قرآن روی زمین می­ریزند حالا شما برای من اسفند دود می­کنید!!؟ مدام می­گفت: من از روی مادر شهدا خصوصا شهدایی که زن و بچه دارند خجالت می­کشم. من باید به جای آن­ها شهید می­ شدم. به نقل از خواهر شهید **************** وقتی با دست­های مجروح و شکسته از جبهه، به شهر بازگشت جمعیت زیادی برای دیدارش آمدند.  اتاق کوچک و کاه­گلی حسین پر از جمعیت و مردم صمیمی بود. مادر حسین با دیدن این جمعیت شگفت­زده شده بود. رو کرد به حسین و گفت: حسین! مادر! مگه توی جبهه چه کار می­کنی که این قدر همه تو را دوست دارند؟ حسین لبخندی زد و گفت: هیچی مادر! من فقط می­خورم و می­خوابم من کاری نمی­کنم. هیچ وقت از پست و مقام و مسئولیت­ها و رشادت­هایش چیزی نگفت. به نقل از خواهر شهید **************** به اصرار خانواده و برای اجرای سنت پیامبر ازدواج کرد بعدها هم گفت: چون مسئول بازرسی از خانواده منافقین و مواظبت از افرادی که برای ملاقات می­آیند را بر عهده داشتم؛ برای جلوگیری از گناه ازدواج کردم. به علت حضور دائمی ­اش در جبهه، شرطش این بود که دختری به همسری­ا­ش درآید که با شرایطش مشکل نداشته باشد اصرار داشت مراسم عقد بسیار ساده باشد. گفت: باید هردویمان قبل از مراسم عقد، نماز و قرآن بخوانیم و بعد از خواندن قرآن مراسم عقد آغاز شد. به نقل از خواهر شهید **************** 22 دی ماه سال 62 حسین از من خواستگاری کرد. وارد اتاق که شدم جوان بسیار محبوب و متینی را دیدم که در عین حجب و حیا بسیار خوش­برخورد بود. با وقار و آرامش شروع به صحبت کرد. تازه مجروح شده بود و دستش توی گچ بود. گفت: پاسدار است و حقوقش در ماه 2000 تومان است. گفت دلیل ازدواجش فقط به جاآوردن سنت پیامبر است. در آن لحظات اصلا به چهره او نگاه نکردم و فقط محو صحبت­هایش بودم. حرف­هایش آن چنان زیبا بود که بدون نگاه کردن به چهره­اش، او را پسندیدم. پس از جاری­شدن صیغه عقد فورا به نماز ایستاد و دو رکعت نماز خواند. آن لحظه با خودم گفتم خوب است به او نگاه کنم. او را دیدم هیچ­گاه آن لحظه را که در قنوت تماشایش کردم فراموش نمی­کنم. گفت: به خانمم بگوئید دو رکعت نماز بخواند. ایشان شروع کردند به قرائت قرآن. بعد هم خودش شیرینی عروسی­مان را به میهمانان تعارف کرد. هدیه حسین مقداری جواهرات و یک جلد نهج­البلاغه و یک کتاب زندگانی حضرت صدیقه کبری(س) بود. روزهایی که به دیدارم می­آمد با اینکه دستش مجروح بود حتی یک آه هم از او نشنیدم. هرگاه حالش را می­پرسیدم می­گفت خوبم. حتی یک شب خودش برایم میوه پوست گرفت و به من اصرار کرد بخورم. 45 روزاز ازدواجمان گذشته بود که رفت جبهه و پانزده روز بعد خبر شهادتش را آوردند. به نقل از همسر شهید **************** در پادگان دزفول گاهی فوتبال بازی می­کردیم. نزدیک خط دروازه توپ به دستش برخورد کرد. خودش گفت توپ به دستم خورد. هم­بازی­ هایش فریاد می­زدند که بابا نگو توپ به دستم خورد! ولی او اهل دروغ وکلک نبود. به روی هم­بازی­هایش می­خندید ولی راستش را می­گفت. خودش هم بازیکن بود هم داور! به نقل از آقای علی­محمد قاسمپور- دوست و همرزم شهید **************** دستش مجروح و شکسته بود. به همین جهت بر خلاف میلش مجبور بود مدتی در مرخصی باشد. هنگام صبح در حالی که ستارگان هنوز در آسمان سوسو می­زدند و سوز سرما تا مغز استخوان نفوذ می­کرد، گام­هایش به حوض نزدیک شد. یک دست او با باند و گچ سفید پوشیده شده بود. با دست دیگرش یخ های حوض را شکست و با طمانینه وضو گرفت و نماز خواند. انگار سرما در جودش راهی نداشت. به نقل از خواهر شهید **************** حسین خیلی شجاع بود. در خطوط مقدم جبهه بودیم. غروب شده بود و عراقی­ها تانک­هایشان را آورده بودند کنار خاکریزها. در همین حین یکی از رزمندگان نارنجکی را به طرف تانک­ها پرتاب کرد. نارنجک به بدنه تانک برخورد کرد. حسین نزدیکتر رفت و نارنجک را پرتاب کرد. نارنجک داخل دهلیز فرماندهی افتاد و تعدادی از نیروهای عراقی زخمی شدند و تعدادی هم از تانک بیرون آمده و فرار کردند. به نقل از آقای علی­محمد قاسمپور - دوست و همرزم شهید **************** من و شهید جاویدنیا و دو نفر دیگر از دوستان برای ماموریت رفتیم گردان موسی­بن­جعفر. وارد چادری شدیم که چراغ نداشت. در تاریکی با جاویدنیا به زبان محلی صحبت می­کردیم. شهید آقاخانی (فرمانده شهید حسین ملکیان) توی سنگر بود وقتی لهجه ما را شنید گفت: شما از همشهریان شهید ملکیان هستید؟ گفتیم: بله. شهید جاویدنیا گفت: آقای آقاخانی می­شود برای ما خاطره­ای از شهید ملکیان بگویید؟ ایشان چند دقیقه­ای سکوت کرد. کسی حرفی نمی­زد. متوجه شدیم آقای آقاخانی گریه می­کند. بعد از چند دقیقه سکوت، ایشان گفتند: شهید ملکیان فرد استثنایی بود برای ما. برای ما معلم و استاد بود. گفتند: یک روز تعدادی از پاسداران مامور شدند به گردان ما بیایند. ظاهرا چند نفر از اینها نمی­خواستند به گردان عملیاتی بیایند. می­خواستند به واحدها بروند. من به حسین گفتم: برو با پاسدارها صحبت کن که توی گردان بمانند. قرار شد که ساعت 8 صبح با آنها صحبت کند و متقاعدشان کند که در گردان عملیاتی بمانند. اما صبح روز بعد حسین نرفت و خودم رفتم و با آنها صحبت کردم و چند نفرشان ماندند. وقتی حسین را دیدم گفتم: چرا نرفتی با آنها صحبت کنی؟ آنها پاسدار بودند و شما هم پاسدار. از جنس خودت بودند و وظیفه من که معلم هستم نبود با آنها صحبت کنم. حسین گفت: "من هنوز به آنجا نرسیدم که بخواهم پاسداران امام را نصیحت کنم. وقتی امام می­گوید: پاسداران نور چشمان من هستند، من چطور بروم نور چشمان امام را نصیحت کنم.؟" این صحبت حسین نشان از اوج اخلاص و ولایت­مداری او بود. به نقل از آقای قاسم علی­اکبرزاده- دوست و همرزم شهید **************** آن روز صبح که برای وداع به خانه آمد به استقبالش رفتم. اصلا کفش­هایش را بیرون نیاورد و حتی چای هم نخورد. گفت باید بروم. گریه و اشک امانم را بریده بود. بی­تاب بودم. حسین گفت چرا ناراحتی؟ من که کسی نیستم. انسانی که خدا را دارد غمی ندارد و آیه صبر را تلاوت کرد. گفتم: چون وظیفه است برو. اجازه نداد همراهی­اش کنم و تنها رفت. هفته آخر خیلی کم به دیدنم می­آمد. وقتی دلیلش را پرسیدم متوجه شدم نمی­خواهد خیلی به هم وابسته شویم تا رفتن برای هردویمان راحت­تر باشد. به نقل از همسر شهید **************** پس از شهادت حسین یک شب از گلزار شهدا به خانه می­آمدم. از کوچه ­های تاریک عبور می­کردم. در آن لحظه به فکر حسین بودم. ناگهان صدایی از پشت سرم شنیدم که می­گفت: همسرم نترس. تو تنها نمی­روی، من با تو هستم. آن لحظه متوجه نبودم که این صدای کیست؟ حسين را در کنار خودم احساس می­کردم  و بدون ترس به خانه رفتم. وارد اتاق که شدم عکس حسین را دیدم، همان لحظه تازه به خود آمدم که در تمام طول راه حسین با من بوده است! به نقل از همسر شهید ***************  

برچسب‌ها

تاریخ آخرین تغییر
پنجشنبه, اردیبهشت 2, 1400 - 21:13
کد خبر: 7559

https://tavoosebehesht.ir/node/7559

افزودن دیدگاه جدید