علوم انسانی را برای چه می خواهیم
علم با همت و تعلق خاطر به آينده و آنچه در آينده بايد تحقق يابد پديد ميآيد و رشد ميکند. علم اجتماعي بايد جامعه جديدي را طراحي کند يا مواظب و مراقب جامعه موجود باشد و بالاخره بايد ميان کار علم و وضع و نظام جامعه حداقلي از تناسب و هماهنگي وجود داشته باشد. اگر کسي به تحول در علوماجتماعي نظر دارد، بايد حداقل به اين شرايط بينديشد. دکتر رضا داوری اردکانی ما کم و بيش کتابهاي علوم انساني را ميخوانيم و مطالب آنها را نقل ميکنيم. گاه شيفته ميشويم و به آراء يک دانشمند با نظر ايدئولوژيک مينگريم؛ گاهي هم لعن و نفرين ميکنيم. فهم و نقل اقوال امثال «ماکسوبر» و «لوي اشتراوس» و دورکيم و مارکس و... لازم است و بدون اين اطلاعات نميتوان وارد حوزة علوماجتماعي شد. اما شيفتگي به يک مدل در علوماجتماعي و اطلاق آن مدل مثلاً در سازماني مثل گمرك يا مدرسه ما را به پريشاني گرفتار ميکند. اگر جامعهشناسي ميخوانيم، نميتوانيم جامعهشناسي وبر و دورکيم و پارسونز را نخوانيم. اما اگر خواستيم دورکيم را راهنماي اصلاح امور شهر و روستاي خودمان قرار دهيم و مثلاً شهر اصفهان را پارسونزي كنيم، اين نشدني است و چه بسا که اختلال ايجاد كند. اين تلقي نسبت به علوماجتماعي نشانة نوعي ناتواني فكري است. به عنوان مثال، كسي كه خيال ميكند دموكراسي امريكايي و نروژي را در هر جا ميشود برقرار كرد و هميشه ميشود برقرار كرد، سياست نميفهمد. اگر از شما بپرسند كه آيا ممكن است فردا در فنلاند يك كودتاي نظامي بشود و شخصي مثل ژنرال ايوبخان روي كار آيد و حكومت آنجا را به دست بگيرد، چه پاسخي ميدهيد؟ اگر كسي فنلاند را بشناسد، ميگويد احتمالش تقريباً صفر است. البته ظهور فاشيسم مسئلهاي ديگر است كه به سرمايهداري مربوط است و به تاريخ استبداد به طور کلي راجع نميشود. ما وقتي مدلهاي علماي علوماجتماعي را ميبينيم و شيفتة آنها ميشويم، از زمين خود كنده ميشويم. گويي ديگر به آنجا تعلق نداريم. اين هم يك نگاه به علوم انساني است. وقتي که علوماجتماعي را فرا ميگيريم، شيدا و شيفته ميشويم و آن آموختهها را وسيله نجات ميدانيم. گاه ماركسيست هستيم، گاهي دموكرات و گاهي هم شبهنازي. تلقي سوم از علوم انساني اين است كه اين علوم، غربي و منحرف هستند. اين تلقي بيشتر سياسي و حتي امنيتي است که تعلقي به ساحت علم و تفکر ندارد. وقتي مارکس و وبر و بهطور کلي علوماجتماعي موجود را كنار بگذاريم و بگوييم اينها را نميخواهيم و علوماجتماعي خود را ميخواهيم با اين مشکل مواجه ميشويم که اصلاً چه نيازي به علوماجتماعي داريم. علوماجتماعي صرفاً يك مفهوم نيست و با طرح مفاهيم انتزاعي پديد نيامده است. مفهوم علوم انساني از ابتدا مصداق معين و مشخص داشته است. وقتي از علوماجتماعي نام ميبريم، نامهايي چون مارکس، وبر، دورکيم و... به ياد ميآيد. خوب است که آثار اينان را بخوانيم و آراءشان را بشناسيم. اما مهمتر اينست که بپرسيم و بدانيم علوماجتماعي را براي چه ميخواهيم؟ اصلاً چرا علوماجتماعي بهطور کلي يا علوماجتماعي خاص خود را ميخواهيم؟ آيا چون جهان توسعهيافته علوماجتماعي دارد، ما هم آن را ميخواهيم؟ گويا هرچه اين جهان بخواهد، ما نيز عين يا ضد و مقابل آن را ميخواهيم. اينجا مخالفت و موافقت مهم نيست زيرا اين هر دو يکي است و به يک مقصد ميرسد. آيا علوماجتماعي را از آن رو ميخواهيم كه در تاريخ امروز اهميت و مقامي دارد؟ يا علوماجتماعي را براي توسعه ميخواهيم؟ زماني بود كه من ميگفتم چرا توسعه و ميدانستم که پرسشم، پرسش خطرناکي است. طرح اين پرسش از آن رو بود که گمان ميکردم قرار است جامعهاي به وجود آيد که ديني باشد. جامعه ديني، به صرف اينکه صورت رسمي دين داشته باشد، ديني نميشود. جامعه ديني نظام و تعادل ديني دارد. مقصود اين نيست كه رفاه و آسايش نخواهد، اما مثال آن جامعهاي نيست كه در اروپا متحقق شده است. جامعة جديد، اصل و اساسش ديني نيست، گرچه ضد دين هم نيست. اگر نظر به بناي جامعه ديني باشد، توسعه معناي ديگري پيدا ميكند، يا اصلاً توسعه كنار ميرود. اينجا لفظ مهم نيست بلکه اگر لفظ را کنار بگذاريد اما مضمون توسعه را بخواهيد وضع بدتر است. اگر توسعه ميخواهيم، با صراحت بگوييم توسعه ميخواهيم، اگر قرار است از مآثر تاريخي و زندگي معنوي دور شويم، حداقل مثل كرة جنوبي و چين به توسعه رو کنيم. اما اگر اصل اين است كه اهل معرفت باشيم و نسبتي قلبي با آسمان داشته باشيم، آن نسبت با تحکم حاصل نميشود اما اگر حاصل شد لوازم و مناسک و آدابش مودي به «تَنهي عَن الفحشاء والمُنكَر» است و اگر در جايي به مناسک و آداب اين اثر را نداشته باشد بدانيم که خللي در نسبت مزبور وجود دارد. نفي و طرد و محکوم کردن علوماجتماعي مشکلي را حل نخواهد کرد. ما نيازمند کساني هستيم که به مطالعه و غور در علوماجتماعي بپردازند و درک جايگاه و اهميت علوماجتماعي را مقصد و مقصود خود قراردهند. چنين کساني ميتوانند به ما بگويند که علوماجتماعي را براي چه ميخواهيم؟ چرا علوماجتماعي ميخواهيم و چه مشارکتي ميتوانيم در آن داشته باشيم و چگونه ميخواهيم در علوماجتماعي تحول به وجود آوريم. سخن بسيار درستي است كه ما علوماجتماعي خودمان را ميخواهيم، اما چنانکه گفته شد علوماجتماعي با تحكم به وجود نميآيد. علوماجتماعي را بدون تحمل درد هم نميتوان بهدست آورد. همچنين علوماجتماعي و بهطور کلي علم چيزي نيست که آن را از بازار بخرند يا با شعار دادن به دست آورند. براي تحقق علوماجتماعي لازم بدانيم که ديگر بحث مرد خدا و انسان كامل در دستور کار توسعه نيست و اين قبيل بحثها هر چه مهم باشد در علوماجتماعي نميگنجد. مباحث فلسفه و عرفان و کلام و ادبيات در جاي خود بسيار مهم است اما با علوم انساني تفاوت اساسي دارد. يكي غايتش آسمان است و ديگري صرفاً براي آباداني زمين و دنياست. توسعه هدفش تصرف و تسخير و بهرهبرداري از زمين است، اين طرح نه صرفاً خوب است و نه صرفاً بد بلکه بد و خوبش در هم تنيده است. بنابراين بايد ابتدا تکليف خود را روشن کنيم و ببينيم به دنبال چه هستيم؟ راه سادهانگارانهاي که معمولاً انتخاب ميشود اين است که ميگويند هر دو را ميخواهيم. اما چگونه؟ اين دو با هم چه نسبتي دارند؟ و اين تلفيق چگونه انجام ميشود؟ پاسخ ميدهند چه مانعي دارد مردم در آسايش باشند و کشور آباد باشد و در عين حال به معرفت و دين و اخلاق نيز اهميت داده شود. اين درست است اما بايد ببينيم که جمع ميان دو ساحت وجود انسان، ساحت معنوي و استنعنا و ساحت مادي و تمتّع چگونه است؟ اگر شرايط امکان اين جمع را يافتيم به طرح جامعهاي نزديک شدهايم که بالذات با جامعه متجدد و متجدد مآب تفاوت دارد. اکنون قبل از صدور هر حکمي درباره علوم انساني بايد معلوم کنيم که به دنبال تحقق کدام صورت از حيات هستيم و اگر بايد در اين زندگي ميان ساحت معنوي و مادي انسان تعادل باشد اين تعادل از کجا ميآيد و چگونه برقرار ميشود. از ابتدا نميتوان گفت كه چه نوعي از علوماجتماعي ميخواهيم. شرقي، اسلامي، مسيحي يا... . ابتدا بايد بدانيم تلفيق ميان ساحت معنوي و مادي در حيات عيني چگونه انجام ميشود؟ اگر بتوانيم از عهده بيان و اجراي اين تلفيق برآئيم در حقيقت عالم اجتماعي و فيلسوف هستيم. ما عادت داريم كه بگوييم علوماجتماعي بايد اينگونه يا آنگونه باشد. حال آنکه به جاي تعيين بايد و نبايد و امر و نهي و صدور حکم، بايد دست به كار شويم. کسي که دستور ميدهد اگر نميداند که از چه ميگويد، امرش بيوجه است. سياستمدار وقتي چيزي ميگويد، نظر و دستور سياسياش را ميگويد، سياستمدار ميتواند سخن از بايد و نبايد بگويد و دستور بدهد اما اين دستور بايد با ملاحظه امکانات باشد ولي من دانشگاهي چه حق دارم بنشينم و گله کنم كه چرا چنين نکردهاند و چنان کردهاند. توجه کنيم که سخن در نفي نقد نيست. نقد با عيبجويي تفاوت دارد. اما ما نقد نميكنيم، تحقير ميكنيم، توهين ميكنيم، بد ميگوييم و معمولاً نقد را با مخالفت يکي ميگيريم. وقتي نقد نباشد، نتيجه اين ميشود که براي اداره جامعه، از مدلهاي تقليدي با مارک مشهور يا غير مشهور استفاده کنيم. ما به جاي اينكه به ماكس وبر بد بگوييم، آراء او و حتي مباني آرائش را نقد كنيم. نقد كردن متوقف مطالعه و تحقيق است. با مختصر مطالعه البته ميتوان نظر داد اما نميتوان محققانه سخن گفت. بازگرديم به سؤال اصلي که چرا ميخواهيم علوماجتماعي داشته باشيم؟ ظاهراً وجه آن اين است که تعلق به تجدد و گوشه چشمي به توسعه داريم و بسته تکنيک شدهايم و انديشه تکنولوژي ما را رها نميکند، چنين نيست که ما بتوانيم با يک تصميم خود را از قيدهاي جهان متجدد برهانيم حتي اگر به هيچوجه با تكنولوژي دمخور نباشيم، تكنولوژي قدرت دارد، علم قدرت دارد و قدرتش در همه جا گسترده شده است. نبايد امر بر ما مشتبه شود و گمان کنيم که ميتوانيم علم و تکنولوژي را نفي کنيم يا آن را به هر صورتي که بخواهيم درآوريم. ما نميتوانيم مشت بر دندان محکم تكنولوژي و علم بکوبيم البته اين علم، علم مطلق نيست و علم ديگري ميتواند جاي آن را بگيرد. اما با داعيه و با صرف تمسّك به چند عادت ديني، با تكرار چند كلمه و چند عبارت، دست ما دست خدا نميشود. زماني دست، دست خدا ميشود كه خودي از ميان برخيزد و چه بد است که دستمان، دست شيطان باشد و آن را دست خدا بينگاريم و وانمود کنيم. خود ثنا گفتن ز من ترک ثناست کين دليل هستي و هستي خطاست اگر ميخواهيم علوم انساني داشته باشيم، بايد علوم انساني غربي را مطالعه كنيم، بايد دريابيم كه از علوم انساني غربي چه كاري برميآيد. آنگاه اگر خواستيم ميتوانيم از آن استفاده كنيم. من فکر ميکنم که علوماجتماعي در غرب ناظم جامعه و كنترلكنندة زندگي متجدد است. اما ما در اينجا علوماجتماعي را براي اينكه بايد برنامة توسعه را با آن تدوين كنيم، ميخواهيم. اگر علوماجتماعي در اروپا و آمريکا بيشتر ناظر و مواظب بود، اينجا بايد کارساز باشد و اگر اين علوم در حال ضعف و بيماري باشد، چگونه جامعه نامتعادل را به تعادل برساند. وقتي علم اقتصاد، يا علم سياست، يا علم مديريت، بيمار باشد بيماريش با بيماري جامعه تناسب دارد. در جامعة غربي وقتي تجدد دچار بحران شد، علوماجتماعي پديد آمد تا آن را علاج كند؛ ماركس پزشك جهان متجدد است. او بناکننده و سازندة غرب نيست او بحران را در سرمايهداري ديده و سوسياليسم را درمان درد شناخته است. دورکيم و وبر و... هم آمدهاند تا بگويند چگونه ميشود اين بحرانها را مهار كرد يا جلوي آنها را گرفت. اما ما چه وضعي داريم و چه ميخواهيم؟ ما به صورت بريده بريده از اقتصاد و دانش و تکنولوژي و تربيت اجزاء تجدد را گرفتهايم، بدون آنکه يکپارچگي آن را دريابيم. تجدد اروپايي يكپارچگي دارد، از شعر و ادبيات و فلسفهاش تا نانوتکنولوژي و بيوفيزيك و بيومكانيك. ما توجه نداريم كه اين اجزا، با هم چه رابطهاي دارند و دانشگاه چه شأن و مقامي دارد. راستي ما چرا پژوهش ميكنيم و بعد پژوهش را به خارج از كشور صادر ميكنيم؟ ما چگونه و در چه مسائلي پژوهش ميکنيم؟ آيا مسئلهاي داريم؟ اگر مسئله داريم مسائل ما کدامند؟ و اگر مسئله نداريم چرا پژوهش ميکنيم؟ پژوهشگر لزوماً مسئله و مشكلي دارد. من نميگويم که در علم هيچ قدمي برنداشتهايم. مسئله اين است که تا چه اندازه از علم بهطورکلي و بهخصوص علوماجتماعي اقتباسي براي حل مسائلمان بهره بردهايم. علوماجتماعي براي ما بيشتر شبيه يک تفنن بوده است، البته نميتوان انکار کرد که اين امر تا حدي ناشي از قهر زمانه است و ما نميتوانيم جدا از جهان و ضرورتهاي آن باشيم. اما ما به همان حداقل قهري اکتفا کردهايم. و اين حداقل، کافي نيست. ما علوماجتماعي را براي يافتن پاسخ به پرسشهاي اجتماعي نياز داريم. و براي داشتن علوماجتماعي بايد بدانيم که چگونه ميخواهيم زندگي کنيم. در حال حاضر تا آنجا که من ميدانم عبارات و شعارها فراوان است اما طرح و تصويري از آينده وجود ندارد. در اين وضع چشم را به کدام سو ميتوان دوخت و چه ميتوان ديد. توجه کنيم که علم و خبر مستقل از انشاء و قصد نيست. ما معمولاً چيزها را در گردش عالمي که در آن به سر ميبريم، ميبينيم و وصف ميکنيم. جستجوي هر علمي هم طلب غايتي است. هر خبري كه شما بدهيد، ناظر به يك انشاء است و اگر اين خبر هيچ نسبتي با زندگي مخاطب نداشته باشد شنيده و درک نميشود. مورخان و گزارشگران نميتوانند همه چيزها را نقل کنند. آنها چگونه خبرها را انتخاب ميكنند؟ چون خبر ناظر به انشاء است. خبرگزاران به تناسب گوشهايي که با عالمشان منظم و هماهنگ شده است، خبرها را بر ميگزينند. اين درست است که ما جامعهاي ميخواهيم که جامعة آرامش، آسايش، طمأنينه و جامعه الهي و اخلاقي باشد. يعني جامعهاي که در آن مردم آسوده باشند و اخلاق و دين و معنويت شايع باشد ولي وقتي مسائل ساده توسعه را نميتوان حل کرد چگونه ميتوان جامعه فاضله بنا کرد و شرايط امكان وجودش چيست. آيا با قهر و اجبار ميشود جامعه اخلاقي و معنوي پديد آورد؟ اگر نميشود از چه راهي بايد برويم تا به منزل سلامت برسيم. اگر بتوانيم علوماجتماعي موجود را با نظر انتقادي بياموزيم و به عبارت ديگر در فهم جهاني اين علوم شريک شويم قدم بزرگي برداشتهايم ولي مشارکت در علوم انساني موجود کاري دشوار است و دشوارتر از آن تأسيس علوم انساني خاص. در غرب علوم انساني هنوز از قدرت بسيار برخوردار است. قدرت غرب صرفاً در نيروي نظامي و اقتصادي محدود نميشود. نيروي نظامي و اقتصادي و سياسي غرب از قدرت علم تکنولوژيک مايه ميگيرد. اين قدرت را هر چند که به منزل پايان نزديک شده است، کوچک نبايد انگاشت. آري غرب به پايان تاريخ خود رسيده است، اما پايان دوره تاريخ تجدد به معني نابودي آن نيست. پايان يافتن تاريخ غربي به اين معني است که اين تاريخ ديگر نيروي بسط و رشد ندارد ولي اين امر مانع ثمردهي آن نيست. تاريخ غربي اکنون بيش از هر زمان ثمر ميدهد و مصرف ميکند. از 30 سال پيش من از خود و بعضي ديگر از متصديان امر سياست و صاحبنظران ميپرسيدم كه کشور چه طرحي براي آينده دارد؟ قبل از مشروطه، فقه قانون مطلق جامعه بود. اگر مقصود صرف بازگرداندن قانون فقه در جامعه است، اين امر که در جمهوري اسلامي امري طبيعي است، کاري چندان دشوار نيست و سابقه هم داشته است. قبل از مشروطه قانون، قانون شرع بود. صرف تغيير قانون، مشكلي را حل نميكند، جامعة ديني با جامعهاي كه قانونش فقه باشد، يکي نيست. البته قانون نظام اسلامي قانون شرع است يعني جامعه اسلامي نميتواند قانوني خلاف احکام شرع داشته باشد اما جامعه به صرف رعايت ظاهر شرع، جامعة ديني نميشود بلکه جامعه در قوام و نظام و علائق و نيات و روابطش، صفت و سمت ديني يا غير پيدا ميکند. اصلاً وقتي گفته ميشود که علوماجتماعي موجود آميخته به ايدئولوژي است و بايد علم اجتماعي ديني تأسيس کرد، اين معني مسلم گرفته شده است که به صرف فرمانروايي احکام و قواعد فقهي کار جامعه ديني تمام نميشود. جامعه ديني نظم دشواريابي است که هنوز هم طرح نميتوانيم بينديشيم اما وقتي آن طرح در نظرصاحبنظران ظاهر شود شايد صورت ديگري از علم اجتماعي پديد آيد. اما اکنون وقت طرح چنين مسائلي نيست بلکه بايد در حال و کار خود و جهان بنگريم و در علم موجود محقق شويم. بيترديد علوم انساني و اجتماعي کنوني با جامعه متجدد و مباني و مبادي آن مناسبت دارد و شايد از اين علوم بهرهبرداريهايي نامناسب هم شده باشد اما اينکه جامعهشناسان و مردمشناسان قصد سياسي داشته و براي مقاصد عملي تحقيق کردهاند، سخني نينديشيده و سطحي است. در تاريخ ظلمهاي بسيار شده است اما در مآل امر، تاريخ، تاريخ عدل است. يعني تاريخ سخن تفکر و زبان حقيقت را حفظ ميکند و ظلم و دروغ را آشکار ميسازد يعني حق هر چيزي را ادا ميکند. نميگويم در تاريخ مجال ظلم و قهر و جهل نيست اما در پي ستم و قهر و بلهوسي و جهل بالأخره پيشگاه حقيقت پديدار ميشود. در تاريخ علم هم هر علمي جايي دارد چه بسا که دورهاش تمام ميشود چنانکه مثلاً هيئت بطلميوس کنار رفته و هيئت نيوتوني جاي آن را گرفته و اين هم به نوبت خود جاي خاص خود را به صورتي ديگر از علم داده است. نظريههاي اجتماعي هم همين طورند، نظري ميآيد و نظر گذشته را كمرنگ و بياثر ميكند ولي در هر صورت علم با غرض خوب و بد بنياد نميشود. درست است که علم بايد در تاريخ و زندگي مردمان جاي داشته باشد اما تابع نيات و اغراض شخصي و اجتماعي و سياسي نيست. با سياست هيچ علمي را نميتوان بنياد کرد. سياست ميتواند پشتيبان علم باشد و اقتضاي قدرت علم هم همين است ولي قدرت سياست نميتواند مسير تفكر و علم را تغيير دهد؛ هر چند که پشتيباني از طرحهاي خاص ممکن است به پژوهشهاي علمي خاص رونق بيشتر بدهد. ارتشها ميتوانند كمك كنند كه پژوهشهاي نظامي، بيشتر مورد اعتنا باشد. حکومت شوروي در زمان استالين توانست عليرغم محاصره غرب صنايع نظامي را توسعه دهد و بمب اتمي بسازد و جو کره زميني را بشکند. حزب بلشويک علم ايجاد نکرد بلکه از علم پشتيباني کرد و از آن بيشتر در طريق امنيتي و نظامي بهره برد اينکه اين بهرهبرداري چه بود و چه حاصلي داشت، مطلب ديگري است. حكومت صاحب تدبير ميتواند از علم بهرهبرداري كند، اما تفکر و علم به وجود نميآورد، مهم اين است که حکومت به علم نيازمند باشد. در جايي که حکومت به پژوهش و فکر نياز دارد ناگزير بايد به علم و عالمان بيشتر اعتنا کند. اما در جايي که حکومت اين نياز را احساس نميکند يا تنها به نام و شهرت علم نياز دارد، علم غريب و تنها ميماند. مشکل علم در جهان توسعهنيافته اين است که در اين کشورها کمتر مؤسسة صنعتي، اقتصادي يا تجاري به دانشگاهها مراجعه ميكند كه مسائلشان را حل کنند. يک مشکل بزرگ ديگر اين است که حتي وقتي حکومت تصميم ميگيرد که به علم رونق بدهد، يافتن راه پيشرفت بسيار دشوار است. براي طراحي برنامه علم بايد علم و صفات و اوصاف و شرايط پيشرفت آن را شناخت. وقتي کساني برنامهريزي علم را به عهده ميگيرند که هيچ اطلاعي درباره علم (جز در رشته تحصيلي خود) و تاريخ و فلسفه آن ندارند، چه توقعي ميتوان از آن برنامه داشت. اين وضع در مورد علوم انساني قدري رقّتبار شده است. دانشمندان علوماجتماعي به کار تدريس خويش مشغولند و اهتمام چنداني به درک و يافت مسائل ندارند. اهل فلسفه و حتي مدرسان فلسفه علم هم در بهترين صورت نظر مختار خويش را ترويج ميکنند. متصديان برنامهريزي علم نيز غالباً بيخبر از موضوع و مسائل و کارکرد و قدرت علوم انساني و اجتماعي، حرفي ميزنند و چيزي ميگويند تا به آنها نگويند که چرا از علوم انساني ذکري نکردهاند و کاش ذکري نميکردند. اين نشانه خوبي نيست که کاري را به دست کسي يا کساني بسپرند که از آن هيچ نميدانند و نميدانند که نميدانند. اگر نميدانستند و به صرافت ميافتادند که ببينند در چه راهي قدم ميگذارند شايد در مقام طلب و در صدد دانستن بر ميآمدند و ميديدند که راه صعب است و چون نميتوانستند آن را بپيمايند منصرف ميشدند. مهم نيست که کسي در مورد چيزي که نميشناسد، اظهار نظر کند. ولي در مورد کساني که در عين ناداني اين اظهار نظر را حق خود ميدانند چه بايد گفت؟ با اينان بحث نميتوان کرد. جامعه علمي کمکم بايد دريابد که علم در تاريخ پديد ميآيد و به زندگي مردمان پيوسته است و به عبارت ديگر با عالم زندگي مردمان تناسب دارد. چنانکه وقتي علم در جايي ريشه کند، ثمر ميدهد و ثمرش به مردمان ميرسد. وقتي کميل از مولاي متقيان پرسيد حقيقت چيست؟ آن بزرگ پاسخ داد تو را با حقيقت چه کار است. كميل به مولا علي عليه السلام گفت: آيا كريمي مثل تو، سائلي چون من را محروم ميكند و مولا فرمود ظرف كه پر ميشود، خود به خود، قدري از آنچه در ظرف است به اطراف ميريزد. اين هم که گفتم همان بود که از اطراف ظرف بيرون ريخت. اگر کسي عالم حقيقي شد، لازم نيست كه عتاب و خطاب و امر و نهي و تحکم كند. بلکه فيض علم او خود به خود به مردمان خواهد رسيد. اگر بايد تحولي در علوم انساني پديد آيد اين تحول در شرايطي صورت ميگيرد که: روح علم دوستي پديد آمده باشد نه اينکه به اقتضاي علائق ايدئولوژيک با تحکم شهرت به علم توجه کنند. کساني بايد پيدا شوند که علم را بشناسند و بدانند چرا و چگونه پديد آمده و چه سيري داشته و اکنون در کدام مرحله است و چه نارساييها و تواناييهايي دارد. علم با همت و تعلق خاطر به آينده و آنچه در آينده بايد تحقق يابد پديد ميآيد و رشد ميکند. علم اجتماعي بايد جامعه جديدي را طراحي کند يا مواظب و مراقب جامعه موجود باشد و بالاخره بايد ميان کار علم و وضع و نظام جامعه حداقلي از تناسب و هماهنگي وجود داشته باشد. اگر کسي به تحول در علوماجتماعي نظر دارد، بايد حداقل به اين شرايط بينديشد. اميدوارم توفيق اين انديشيدن را داشته باشيم. منبع:ماهنامه سوره اندیشه
https://tavoosebehesht.ir/node/6968
افزودن دیدگاه جدید