علوم انسانی را برای چه می خواهیم

<p>علم با همت و تعلق خاطر به آينده و آنچه در آينده بايد تحقق يابد پديد مي‎آيد و رشد مي‎کند. علم اجتماعي بايد جامعه جديدي را طراحي کند يا مواظب و مراقب جامعه موجود باشد و بالاخره بايد ميان کار علم و وضع و نظام جامعه حداقلي از تناسب و هماهنگي وجود داشته باشد. اگر کسي به تحول در علوم‎اجتماعي نظر دارد، بايد حداقل به اين شرايط بينديشد. دکتر رضا داوری اردکانی ما کم و بيش کتاب‏هاي علوم انساني را مي‎خوانيم و مطالب آن‏ها را نقل مي‎کنيم. گاه شيفته مي‎شويم و به آراء يک دانشمند با نظر ايدئولوژيک مي‎نگريم؛ گاهي هم لعن و نفرين مي‎کنيم. فهم و نقل اقوال امثال «ماکس‎وبر» و «لوي اشتراوس» و دورکيم و مارکس و...
متن خبر

علم با همت و تعلق خاطر به آينده و آنچه در آينده بايد تحقق يابد پديد مي‎آيد و رشد مي‎کند. علم اجتماعي بايد جامعه جديدي را طراحي کند يا مواظب و مراقب جامعه موجود باشد و بالاخره بايد ميان کار علم و وضع و نظام جامعه حداقلي از تناسب و هماهنگي وجود داشته باشد. اگر کسي به تحول در علوم‎اجتماعي نظر دارد، بايد حداقل به اين شرايط بينديشد. دکتر رضا داوری اردکانی ما کم و بيش کتاب‏هاي علوم انساني را مي‎خوانيم و مطالب آن‏ها را نقل مي‎کنيم. گاه شيفته مي‎شويم و به آراء يک دانشمند با نظر ايدئولوژيک مي‎نگريم؛ گاهي هم لعن و نفرين مي‎کنيم. فهم و نقل اقوال امثال «ماکس‎وبر» و «لوي اشتراوس» و دورکيم و مارکس و... لازم است و بدون اين اطلاعات نمي‎توان وارد حوزة علوم‎اجتماعي شد. اما شيفتگي به يک مدل در علوم‎اجتماعي و اطلاق آن مدل مثلاً در سازماني مثل گمرك يا مدرسه ما را به پريشاني گرفتار مي‎کند. اگر جامعه‏شناسي مي‎خوانيم، نمي‎توانيم جامعه‏شناسي وبر و دورکيم و پارسونز را نخوانيم. اما اگر خواستيم دورکيم را راهنماي اصلاح امور شهر و روستاي خودمان قرار دهيم و مثلاً شهر اصفهان را پارسونزي كنيم، اين نشدني است و چه بسا که اختلال ايجاد كند. اين تلقي نسبت به علوم‎اجتماعي نشانة نوعي ناتواني فكري است. به عنوان مثال، كسي كه خيال مي‎‎كند دموكراسي امريكايي و نروژي را در هر جا مي‎‎شود برقرار كرد و هميشه مي‎‎شود برقرار كرد، سياست نمي‎فهمد. اگر از شما بپرسند كه آيا ممكن است فردا در فنلاند يك كودتاي نظامي بشود و شخصي مثل ژنرال ايوب‎خان روي كار آيد و حكومت آنجا را به دست بگيرد، چه پاسخي مي‎‎دهيد؟ اگر كسي فنلاند را بشناسد، مي‎‎گويد احتمالش تقريباً صفر است. البته ظهور فاشيسم مسئله‎اي ديگر است كه به سرمايه‏داري مربوط است و به تاريخ استبداد به طور کلي راجع نمي‎شود. ما وقتي مدل‏هاي علماي علوم‎اجتماعي را مي‎‎بينيم و شيفتة آن‏ها مي‎‎شويم، از زمين خود كنده مي‎‎شويم. گويي ديگر به آنجا تعلق نداريم. اين هم يك نگاه به علوم انساني است. وقتي که علوم‎اجتماعي را فرا مي‎‎گيريم، شيدا و شيفته مي‎‎شويم و آن آموخته‏ها را وسيله نجات مي‎‎دانيم. گاه ماركسيست هستيم، گاهي دموكرات و گاهي هم شبه‎نازي. تلقي سوم از علوم انساني اين است كه اين علوم، غربي و منحرف هستند. اين تلقي بيشتر سياسي و حتي امنيتي است که تعلقي به ساحت علم و تفکر ندارد. وقتي مارکس و وبر و به‎طور کلي علوم‎اجتماعي موجود را كنار بگذاريم و بگوييم اين‏ها را نمي‎خواهيم و علوم‎اجتماعي خود را مي‎‎خواهيم با اين مشکل مواجه مي‎شويم که اصلاً چه نيازي به علوم‎اجتماعي داريم. علوم‎اجتماعي صرفاً يك مفهوم نيست و با طرح مفاهيم انتزاعي پديد نيامده است. مفهوم علوم انساني از ابتدا مصداق معين و مشخص داشته است. وقتي از علوم‎اجتماعي نام مي‎بريم، نام‏هايي چون مارکس، وبر، دورکيم و... به ياد مي‎آيد. خوب است که آثار اينان را بخوانيم و آراءشان را بشناسيم. اما مهمتر اينست که بپرسيم و بدانيم علوم‎اجتماعي را براي چه مي‎خواهيم؟ اصلاً چرا علوم‎اجتماعي به‎طور کلي يا علوم‎اجتماعي خاص خود را مي‎خواهيم؟ آيا چون جهان توسعه‎يافته علوم‎اجتماعي دارد، ما هم آن را مي‎خواهيم؟ گويا هرچه اين جهان بخواهد، ما نيز عين يا ضد و مقابل آن را مي‎خواهيم. اينجا مخالفت و موافقت مهم نيست زيرا اين هر دو يکي است و به يک مقصد مي‎رسد. آيا علوم‎اجتماعي را از آن رو مي‎خواهيم كه در تاريخ امروز اهميت و مقامي دارد؟ يا علوم‎اجتماعي را براي توسعه مي‎خواهيم؟ زماني بود كه من مي‎گفتم چرا توسعه و مي‎دانستم که پرسشم، پرسش خطرناکي است. طرح اين پرسش از آن رو بود که گمان مي‎کردم قرار است جامعه‎اي به وجود آيد که ديني باشد. جامعه ديني، به صرف اينکه صورت رسمي دين داشته باشد، ديني نمي‎شود. جامعه ديني نظام و تعادل ديني دارد. مقصود اين نيست كه رفاه و آسايش نخواهد، اما مثال آن جامعه‎اي نيست كه در اروپا متحقق شده است. جامعة جديد، اصل و اساسش ديني نيست، گرچه ضد دين هم نيست. اگر نظر به بناي جامعه ديني باشد، توسعه معناي ديگري پيدا مي‎كند، يا اصلاً توسعه كنار مي‎رود. اينجا لفظ مهم نيست بلکه اگر لفظ را کنار بگذاريد اما مضمون توسعه را بخواهيد وضع بدتر است. اگر توسعه مي‎خواهيم، با صراحت بگوييم توسعه مي‎خواهيم، اگر قرار است از مآثر تاريخي و زندگي معنوي دور شويم، حداقل مثل كرة جنوبي و چين به توسعه رو کنيم. اما اگر اصل اين است كه اهل معرفت باشيم و نسبتي قلبي با آسمان داشته باشيم، آن نسبت با تحکم حاصل نمي‎شود اما اگر حاصل شد لوازم و مناسک و آدابش مودي به «تَنهي عَن الفحشاء والمُنكَر» است و اگر در جايي به مناسک و آداب اين اثر را نداشته باشد بدانيم که خللي در نسبت مزبور وجود دارد. نفي و طرد و محکوم کردن علوم‎اجتماعي مشکلي را حل نخواهد کرد. ما نيازمند کساني هستيم که به مطالعه و غور در علوم‎اجتماعي بپردازند و درک جايگاه و اهميت علوم‎اجتماعي را مقصد و مقصود خود قراردهند. چنين کساني مي‎توانند به ما بگويند که علوم‏اجتماعي را براي چه مي‎خواهيم؟ چرا علوم‎اجتماعي مي‎خواهيم و چه مشارکتي مي‎توانيم در آن داشته باشيم و چگونه مي‎خواهيم در علوم‎اجتماعي تحول به وجود آوريم. سخن بسيار درستي است كه ما علوم‎اجتماعي خودمان را مي‎خواهيم، اما چنانکه گفته شد علوم‎اجتماعي با تحكم به وجود نمي‎آيد. علوم‎اجتماعي را بدون تحمل درد هم نمي‎توان به‎دست آورد. همچنين علوم‎اجتماعي و به‎طور کلي علم چيزي نيست که آن را از بازار بخرند يا با شعار دادن به دست آورند. براي تحقق علوم‎اجتماعي لازم بدانيم که ديگر بحث مرد خدا و انسان كامل در دستور کار توسعه نيست و اين قبيل بحث‏ها هر چه مهم باشد در علوم‎اجتماعي نمي‎گنجد. مباحث فلسفه و عرفان و کلام و ادبيات در جاي خود بسيار مهم است اما با علوم انساني تفاوت اساسي دارد. يكي غايتش آسمان است و ديگري صرفاً براي آباداني زمين و دنياست.  توسعه هدفش تصرف و تسخير و بهره‎برداري از زمين است، اين طرح نه صرفاً خوب است و نه صرفاً بد بلکه بد و خوبش در هم تنيده است. بنابراين بايد ابتدا تکليف خود را روشن کنيم و ببينيم به دنبال چه هستيم؟ راه ساده‎انگارانه‎اي که معمولاً انتخاب مي‎شود اين است که مي‎گويند هر دو را مي‎خواهيم. اما چگونه؟ اين دو با هم چه نسبتي دارند؟ و اين تلفيق چگونه انجام مي‎شود؟ پاسخ مي‎دهند چه مانعي دارد مردم در آسايش باشند و کشور آباد باشد و در عين حال به معرفت و دين و اخلاق نيز اهميت داده شود. اين درست است اما بايد ببينيم که جمع ميان دو ساحت وجود انسان، ساحت معنوي و استنعنا و ساحت مادي و تمتّع چگونه است؟ اگر شرايط امکان اين جمع را يافتيم به طرح جامعه‎اي نزديک شده‎ايم که بالذات با جامعه متجدد و متجدد مآب تفاوت دارد.  اکنون قبل از صدور هر حکمي درباره علوم انساني بايد معلوم کنيم که به دنبال تحقق کدام صورت از حيات هستيم و اگر بايد در اين زندگي ميان ساحت معنوي و مادي انسان تعادل باشد اين تعادل از کجا مي‎آيد و چگونه برقرار مي‎شود. از ابتدا نمي‎توان گفت كه چه نوعي از علوم‎اجتماعي مي‎خواهيم. شرقي، اسلامي، مسيحي يا... . ابتدا بايد بدانيم تلفيق ميان ساحت معنوي و مادي در حيات عيني چگونه انجام مي‎شود؟ اگر بتوانيم از عهده بيان و اجراي اين تلفيق برآئيم در حقيقت عالم اجتماعي و فيلسوف هستيم. ما عادت داريم كه بگوييم علوم‎اجتماعي بايد اينگونه يا آنگونه باشد. حال آنکه به جاي تعيين بايد و نبايد و امر و نهي و صدور حکم، بايد دست به كار شويم. کسي که دستور مي‎دهد اگر نمي‎داند که از چه مي‎گويد، امرش بي‎وجه است. سياستمدار وقتي چيزي مي‎گويد، نظر و دستور سياسي‎اش را مي‎گويد، سياستمدار مي‎تواند سخن از بايد و نبايد بگويد و دستور بدهد اما اين دستور بايد با ملاحظه امکانات باشد ولي من دانشگاهي چه حق دارم بنشينم و گله کنم كه چرا چنين نکرده‎اند و چنان کرده‎اند. توجه کنيم که سخن در نفي نقد نيست. نقد با عيب‎جويي تفاوت دارد. اما ما نقد نمي‎كنيم، تحقير مي‎كنيم، توهين مي‎كنيم، بد مي‎گوييم و معمولاً نقد را با مخالفت يکي مي‎گيريم. وقتي نقد نباشد، نتيجه اين مي‎شود که براي اداره جامعه، از مدل‏هاي تقليدي با مارک مشهور يا غير مشهور استفاده کنيم. ما به جاي اينكه به ماكس وبر بد بگوييم، آراء او و حتي مباني آرائش را نقد كنيم. نقد كردن متوقف مطالعه و تحقيق است. با مختصر مطالعه البته مي‎توان نظر داد اما نمي‎توان محققانه سخن گفت. بازگرديم به سؤال اصلي که چرا مي‎خواهيم علوم‎اجتماعي داشته باشيم؟ ظاهراً وجه آن اين است که تعلق به تجدد و گوشه چشمي به توسعه داريم و بسته تکنيک شده‎ايم و انديشه تکنولوژي ما را رها نمي‎کند، چنين نيست که ما بتوانيم با يک تصميم خود را از قيدهاي جهان متجدد برهانيم حتي اگر به هيچ‎وجه با تكنولوژي دم‎خور نباشيم، تكنولوژي قدرت دارد، علم قدرت دارد و قدرتش در همه جا گسترده شده است. نبايد امر بر ما مشتبه شود و گمان کنيم که مي‎توانيم علم و تکنولوژي را نفي کنيم يا آن را به هر صورتي که بخواهيم درآوريم. ما نمي‎توانيم مشت بر دندان محکم تكنولوژي و علم بکوبيم البته اين علم، علم مطلق نيست و علم ديگري مي‎تواند جاي آن را بگيرد. اما با داعيه و با صرف تمسّك به چند عادت ديني، با تكرار چند كلمه و چند عبارت، دست ما دست خدا نمي‎شود. زماني دست، دست خدا مي‎شود كه خودي از ميان برخيزد و چه بد است که دستمان، دست شيطان باشد و آن را دست خدا بينگاريم و وانمود کنيم. خود ثنا گفتن ز من ترک ثناست کين دليل هستي و هستي خطاست اگر مي‎خواهيم علوم انساني داشته باشيم، بايد علوم انساني غربي را مطالعه كنيم، بايد دريابيم كه از علوم انساني غربي چه كاري برمي‌آيد. آنگاه اگر خواستيم مي‎توانيم از آن استفاده كنيم. من فکر مي‎کنم که علوم‎اجتماعي در غرب ناظم جامعه و كنترل‎كنندة زندگي متجدد است. اما ما در اينجا علوم‎اجتماعي را براي اينكه بايد برنامة توسعه را با آن تدوين كنيم، مي‎خواهيم. اگر علوم‎اجتماعي در اروپا و آمريکا بيشتر ناظر و مواظب بود، اينجا بايد کارساز باشد و اگر اين علوم در حال ضعف و بيماري باشد، چگونه جامعه نامتعادل را به تعادل برساند. وقتي علم اقتصاد، يا علم سياست، يا علم مديريت، بيمار باشد بيماريش با بيماري جامعه تناسب دارد.  در جامعة غربي وقتي تجدد دچار بحران شد، علوم‎اجتماعي پديد آمد تا آن را علاج كند؛ ماركس پزشك جهان متجدد است. او بناکننده و سازندة غرب نيست او بحران را در سرمايه‏داري ديده و سوسياليسم را درمان درد شناخته است. دورکيم و وبر و... هم آمده‎اند تا بگويند چگونه مي‎شود اين بحران‏ها را مهار كرد يا جلوي آن‏ها را گرفت. اما ما چه وضعي داريم و چه مي‎خواهيم؟ ما به صورت بريده بريده از اقتصاد و دانش و تکنولوژي و تربيت اجزاء تجدد را گرفته‎ايم، بدون آنکه يکپارچگي آن را دريابيم. تجدد اروپايي يكپارچگي دارد، از شعر و ادبيات و فلسفه‎اش تا نانوتکنولوژي و بيوفيزيك و بيومكانيك. ما توجه نداريم كه اين اجزا، با هم چه رابطه‎اي دارند و دانشگاه چه شأن و مقامي دارد. راستي ما چرا پژوهش مي‎كنيم و بعد پژوهش را به خارج از كشور صادر مي‎كنيم؟ ما چگونه و در چه مسائلي پژوهش مي‎کنيم؟ آيا مسئله‎اي داريم؟ اگر مسئله داريم مسائل ما کدامند؟ و اگر مسئله نداريم چرا پژوهش مي‎کنيم؟ پژوهشگر لزوماً مسئله و مشكلي دارد. من نمي‎گويم که در علم هيچ قدمي برنداشته‎ايم. مسئله اين است که تا چه اندازه از علم به‎طورکلي و به‏خصوص علوم‎اجتماعي اقتباسي براي حل مسائل‎مان بهره برده‎ايم. علوم‎اجتماعي براي ما بيشتر شبيه يک تفنن بوده است، البته نمي‎توان انکار کرد که اين امر تا حدي ناشي از قهر زمانه است و ما نمي‎توانيم جدا از جهان و ضرورت‏هاي آن باشيم. اما ما به همان حداقل قهري اکتفا کرده‎ايم. و اين حداقل، کافي نيست. ما علوم‎اجتماعي را براي يافتن پاسخ به پرسش‏هاي اجتماعي نياز داريم. و براي داشتن علوم‎اجتماعي بايد بدانيم که چگونه مي‎خواهيم زندگي کنيم. در حال حاضر تا آنجا که من مي‎دانم عبارات و شعارها فراوان است اما طرح و تصويري از آينده وجود ندارد. در اين وضع چشم را به کدام سو مي‎توان دوخت و چه مي‎توان ديد. توجه کنيم که علم و خبر مستقل از انشاء و قصد نيست. ما معمولاً چيزها را در گردش عالمي که در آن به سر مي‎بريم، مي‎بينيم و وصف مي‎کنيم. جستجوي هر علمي هم طلب غايتي است. هر خبري كه شما بدهيد، ناظر به يك انشاء است و اگر اين خبر هيچ نسبتي با زندگي مخاطب نداشته باشد شنيده و درک نمي‎شود. مورخان و گزارشگران نمي‎توانند همه چيزها را نقل کنند. آن‏ها چگونه خبرها را انتخاب مي‎كنند؟ چون خبر ناظر به انشاء است. خبرگزاران به تناسب گوش‏هايي که با عالم‎شان منظم و هماهنگ شده است، خبرها را بر مي‎گزينند. اين درست است که ما جامعه‎اي مي‎خواهيم که جامعة آرامش، آسايش، طمأنينه و جامعه الهي و اخلاقي باشد. يعني جامعه‎اي که در آن مردم آسوده باشند و اخلاق و دين و معنويت شايع باشد ولي وقتي مسائل ساده توسعه را نمي‎توان حل کرد چگونه مي‎توان جامعه فاضله بنا کرد و شرايط امكان وجودش چيست. آيا با قهر و اجبار مي‎شود جامعه اخلاقي و معنوي پديد آورد؟ اگر نمي‎شود از چه راهي بايد برويم تا به منزل سلامت برسيم.  اگر بتوانيم علوم‎اجتماعي موجود را با نظر انتقادي بياموزيم و به عبارت ديگر در فهم جهاني اين علوم شريک شويم قدم بزرگي برداشته‎ايم ولي مشارکت در علوم انساني موجود کاري دشوار است و دشوارتر از آن تأسيس علوم انساني خاص. در غرب علوم انساني هنوز از قدرت بسيار برخوردار است. قدرت غرب صرفاً در نيروي نظامي و اقتصادي محدود نمي‎شود. نيروي نظامي و اقتصادي و سياسي غرب از قدرت علم تکنولوژيک مايه مي‎گيرد. اين قدرت را هر چند که به منزل پايان نزديک شده است، کوچک نبايد انگاشت. آري غرب به پايان تاريخ خود رسيده است، اما پايان دوره تاريخ تجدد به معني نابودي آن نيست. پايان يافتن تاريخ غربي به اين معني است که اين تاريخ ديگر نيروي بسط و رشد ندارد ولي اين امر مانع ثمردهي آن نيست. تاريخ غربي اکنون بيش از هر زمان ثمر مي‎دهد و مصرف مي‎کند.  از 30 سال پيش من از خود و بعضي ديگر از متصديان امر سياست و صاحبنظران مي‎پرسيدم كه کشور چه طرحي براي آينده دارد؟ قبل از مشروطه، فقه قانون مطلق جامعه بود. اگر مقصود صرف بازگرداندن قانون فقه در جامعه است، اين امر که در جمهوري اسلامي امري طبيعي است، کاري چندان دشوار نيست و سابقه هم داشته است. قبل از مشروطه قانون، قانون شرع بود. صرف تغيير قانون، مشكلي را حل نمي‎كند، جامعة ديني با جامعه‎اي كه قانونش فقه باشد، يکي نيست. البته قانون نظام اسلامي قانون شرع است يعني جامعه اسلامي نمي‎تواند قانوني خلاف احکام شرع داشته باشد اما جامعه به صرف رعايت ظاهر شرع، جامعة ديني نمي‎شود بلکه جامعه در قوام و نظام و علائق و نيات و روابطش، صفت و سمت ديني يا غير پيدا مي‎کند. اصلاً وقتي گفته مي‎شود که علوم‎اجتماعي موجود آميخته به ايدئولوژي است و بايد علم اجتماعي ديني تأسيس کرد، اين معني مسلم گرفته شده است که به صرف فرمانروايي احکام و قواعد فقهي کار جامعه ديني تمام نمي‎شود. جامعه ديني نظم دشواريابي است که هنوز هم طرح نمي‎توانيم بينديشيم اما وقتي آن طرح در نظرصاحبنظران ظاهر شود شايد صورت ديگري از علم اجتماعي پديد آيد.  اما اکنون وقت طرح چنين مسائلي نيست بلکه بايد در حال و کار خود و جهان بنگريم و در علم موجود محقق شويم. بي‏ترديد علوم انساني و اجتماعي کنوني با جامعه متجدد و مباني و مبادي آن مناسبت دارد و شايد از اين علوم بهره‎برداري‏هايي نامناسب هم شده باشد اما اينکه جامعه‎شناسان و مردم‌شناسان قصد سياسي داشته و براي مقاصد عملي تحقيق کرده‎اند، سخني نينديشيده و سطحي است. در تاريخ ظلم‏هاي بسيار شده است اما در مآل امر، تاريخ، تاريخ عدل است. يعني تاريخ سخن تفکر و زبان حقيقت را حفظ مي‎کند و ظلم و دروغ را آشکار مي‎سازد يعني حق هر چيزي را ادا مي‎کند. نمي‎گويم در تاريخ مجال ظلم و قهر و جهل نيست اما در پي ستم و قهر و بلهوسي و جهل بالأخره پيشگاه حقيقت پديدار مي‎شود. در تاريخ علم هم هر علمي جايي دارد چه بسا که دوره‎اش تمام مي‎شود چنانکه مثلاً هيئت بطلميوس کنار رفته و هيئت نيوتوني جاي آن را گرفته و اين هم به نوبت خود جاي خاص خود را به صورتي ديگر از ‎علم داده است. نظريه‏هاي اجتماعي هم همين طورند، نظري مي‎آيد و نظر گذشته را كم‎رنگ و بي‎اثر مي‎كند ولي در هر صورت علم با غرض خوب و بد بنياد نمي‎شود.  درست است که علم بايد در تاريخ و زندگي مردمان جاي داشته باشد اما تابع نيات و اغراض شخصي و اجتماعي و سياسي نيست. با سياست هيچ علمي را نمي‎توان بنياد کرد. سياست مي‎تواند پشتيبان علم باشد و اقتضاي قدرت علم هم همين است ولي قدرت سياست نمي‎تواند مسير تفكر و علم را تغيير دهد؛ هر چند که پشتيباني از طرح‏هاي خاص ممکن است به پژوهش‏هاي علمي خاص رونق بيشتر بدهد. ارتش‏ها مي‎توانند كمك كنند كه پژوهش‏هاي نظامي، بيشتر مورد اعتنا باشد. حکومت شوروي در زمان استالين توانست عليرغم محاصره غرب صنايع نظامي را توسعه دهد و بمب اتمي بسازد و جو کره زميني را بشکند. حزب بلشويک علم ايجاد نکرد بلکه از علم پشتيباني کرد و از آن بيشتر در طريق امنيتي و نظامي بهره برد اينکه اين بهره‎برداري چه بود و چه حاصلي داشت، مطلب ديگري است. حكومت صاحب تدبير مي‎تواند از علم بهره‏برداري كند، اما تفکر و علم به وجود نمي‎آورد، مهم اين است که حکومت به علم نيازمند باشد. در جايي که حکومت به پژوهش و فکر نياز دارد ناگزير بايد به علم و عالمان بيشتر اعتنا کند. اما در جايي که حکومت اين نياز را احساس نمي‎کند يا تنها به نام و شهرت علم نياز دارد، علم غريب و تنها مي‎ماند. مشکل علم در جهان توسعه‎نيافته اين است که در اين کشورها کمتر مؤسسة صنعتي، اقتصادي يا تجاري به دانشگاه‏ها مراجعه مي‎كند كه مسائل‎شان را حل کنند.  يک مشکل بزرگ ديگر اين است که حتي وقتي حکومت تصميم مي‎گيرد که به علم رونق بدهد، يافتن راه پيشرفت بسيار دشوار است. براي طراحي برنامه علم بايد علم و صفات و اوصاف و شرايط پيشرفت آن را شناخت. وقتي کساني برنامه‎ريزي علم را به عهده مي‎گيرند که هيچ اطلاعي درباره علم (جز در رشته تحصيلي خود) و تاريخ و فلسفه آن ندارند، چه توقعي مي‎توان از آن برنامه داشت. اين وضع در مورد علوم انساني قدري رقّتبار شده است. دانشمندان علوم‎اجتماعي به کار تدريس خويش مشغولند و اهتمام چنداني به درک و يافت مسائل ندارند. اهل فلسفه و حتي مدرسان فلسفه علم هم در بهترين صورت نظر مختار خويش را ترويج مي‎کنند. متصديان برنامه‎ريزي علم نيز غالباً بي‏خبر از موضوع و مسائل و کارکرد و قدرت علوم انساني و اجتماعي، حرفي مي‎زنند و چيزي مي‎گويند تا به آن‏ها نگويند که چرا از علوم انساني ذکري نکرده‎اند و کاش ذکري نمي‎کردند. اين نشانه خوبي نيست که کاري را به دست کسي يا کساني بسپرند که از آن هيچ نمي‎دانند و نمي‎دانند که نمي‎دانند. اگر نمي‎دانستند و به صرافت مي‎افتادند که ببينند در چه راهي قدم مي‎گذارند شايد در مقام طلب و در صدد دانستن بر مي‎آمدند و مي‎ديدند که راه صعب است و چون نمي‎توانستند آن را بپيمايند منصرف مي‎شدند. مهم نيست که کسي در مورد چيزي که نمي‎شناسد، اظهار نظر کند. ولي در مورد کساني که در عين ناداني اين اظهار نظر را حق خود مي‎دانند چه بايد گفت؟ با اينان بحث نمي‎توان کرد. جامعه علمي کم‎کم بايد دريابد که علم در تاريخ پديد مي‎آيد و به زندگي مردمان پيوسته است و به عبارت ديگر با عالم زندگي مردمان تناسب دارد. چنانکه وقتي علم در جايي ريشه کند، ثمر مي‎دهد و ثمرش به مردمان مي‎رسد. وقتي کميل از مولاي متقيان پرسيد حقيقت چيست؟ آن بزرگ پاسخ داد تو را با حقيقت چه کار است. كميل به مولا علي عليه السلام گفت: آيا كريمي مثل تو، سائلي چون من را محروم مي‎كند و مولا فرمود ظرف كه پر مي‎شود، خود به خود، قدري از آنچه در ظرف است به اطراف مي‎ريزد. اين هم که گفتم همان بود که از اطراف ظرف بيرون ريخت. اگر کسي عالم حقيقي شد، لازم نيست كه عتاب و خطاب و امر و نهي و تحکم كند. بلکه فيض علم او خود به خود به مردمان خواهد رسيد. اگر بايد تحولي در علوم انساني پديد آيد اين تحول در شرايطي صورت مي‎گيرد که: روح علم دوستي پديد آمده باشد نه اينکه به اقتضاي علائق ايدئولوژيک با تحکم شهرت به علم توجه کنند. کساني بايد پيدا شوند که علم را بشناسند و بدانند چرا و چگونه پديد آمده و چه سيري داشته و اکنون در کدام مرحله است و چه نارسايي‏ها و توانايي‏هايي دارد. علم با همت و تعلق خاطر به آينده و آنچه در آينده بايد تحقق يابد پديد مي‎آيد و رشد مي‎کند. علم اجتماعي بايد جامعه جديدي را طراحي کند يا مواظب و مراقب جامعه موجود باشد و بالاخره بايد ميان کار علم و وضع و نظام جامعه حداقلي از تناسب و هماهنگي وجود داشته باشد. اگر کسي به تحول در علوم‎اجتماعي نظر دارد، بايد حداقل به اين شرايط بينديشد. اميدوارم توفيق اين انديشيدن را داشته باشيم. منبع:ماهنامه سوره اندیشه

برچسب‌ها

تاریخ آخرین تغییر
پنجشنبه, اردیبهشت 2, 1400 - 21:07
کد خبر: 6968

https://tavoosebehesht.ir/node/6968

افزودن دیدگاه جدید